چل کلید

افزوده شده به کوشش: سولماز ا.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: گرد آورنده محسن میهن دوست

کتاب مرجع: سمندر چل گیس - ص ۴۹

صفحه: ۳۵۷ - ۳۵۸

موجود افسانه‌ای: دیو

نام قهرمان: پسر کوچک پادشاه

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: nan

از افسانه های جادویی است. اعداد استفاده شده در این افسانه عددهای متعددی در میتولوژی ایران است. هفت پسر، هفت دیو، چهل کلید، چهل اتاق، سه بار تیراندازی، سه شرط، چهل بوسه در چهل شب، چهل دور، هفت شبانه روز. در جایگاه این عددها افسانه، پیش می رود. آهو از کنار هفتمین پسر می گریزد. در کنار هفتمین دیو یک کتاب است. در تیراندازی سوم گربه کشته می شود و کلیدها به دست قهرمان می افتد. کلید چهلم مخصوص در اتاق چهلم است. در اتاق چهلم دختری است. انجام سومین شرط آغاز رسیدن به دختر است. و در پایان هفت شبانه روز خوشی.

پادشاهی بود هفت پسر داشت. روزی پسرها به شکار رفتند. با یکدیگر عهد کردند که چنانچه شکار از کنار هر یک از آن ها فرار کند، همان شخص باید به دنبال شکار برود. در این حین آهویی را دیدند. او را دوره کردند. آهو از کنار کوچکترین برادر فرار کرد. پسر کوچکتر او را دنبال کرد. آهو به تپه ای رسید و در آنجا ناپدید شد. پسر به بالای تپه رسید و دید پیرمردی آنجا نشسته است. چون شب شده بود و جوان هم خسته بود از پیرمرد خواست به او جایی بدهد تا بخوابد. پیر مرد او را به خانه اش برد. جوان در خانه پیرمرد تصویر یک دختر زیبا را دید و به او دل باخت. از پیرمرد نام و نشان صاحب عکس را پرسید. پیرمرد گفت: رسیدن به او کار سختی است. باید هفت دیو را بکشی تا به باغی برسی در آنجا یک گربه هست که یک دسته کلید چهل تایی به گردن دارد. گربه را باید بکشی و در اتاقها را باز کنی. دختر در اتاق چهلم است. شاهزاده صبح فردا به سوی باغی که دختر در آنجا بود حرکت کرد. هفت دیو را که نگهبان باغ بودند کشت. در کنار دیو هفتم کتابی پیدا کرد آن را خواند طلسم ها را شکست و اسیران آزاد شدند. شاهزاده خود را به پای دیوار باغ رساند.دید گربه بالای دیوار است دو تير او خطا رفت ولی تیر سوم گربه را کشت. کلیدها را برداشت و در اتاق ها را باز کرد. در اتاق چهلم دختر زیبایی خوابیده بود و بلبلی بالای سرش آواز می خواند. جوان دختر را بوسید و انگشتر خود را به انگشت او کرد و پیش پیرمرد بازگشت. پیرمرد به او گفت: فردا پادشاه جار خواهد زد که هر کس انگشتر خود را به دست دختر من کرده بیاید و با او ازدواج کند. البته او سه شرط هم می گذارد. جوان فردا پیش پادشاه رفت. پادشاه به او گفت: باید سه شرط مرا انجام بدهی تا بتوانی با دخترم عروسی کنی. اگر نتوانستی آنوقت گردنت را می زنم. پسر پذیرفت.پادشاه به او گفت: من چراغی روی سر گربه ام می گذارم باید کاری کنی که این چراغ از روی سر او بیفتد. بعد چراغ را روی سر گربه گذاشتند. جوان یک موش جلوی گربه انداخت.گربه جستی زد تا موش را بگیرد چراغ از روی سرش افتاد. شرط دوم پادشاه این بود که جوان در مدت یک ساعت یک پیه سوز درست کرده و آن را روشن کند. پسر این کار را هم انجام داد. شرط سوم این بود که پسر به مدت چهل شب، طوری دختر را ببوسد که از خواب بیدار نشود. جوان این شرط را هم انجام داد و بعد دست دختر را گرفت و به دیار خود رفت. آنجا هفت شبانه روز جشن گرفتند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد